نیما

علی نوری اسفندیاری

ول کنید اسب مرا

راه توشهء سفرم را و نمد- زین ام را

و مرا ”هرزه درا“

که خیالی سرکش

به در خانه کشانده است مرا.

رَسَم از خطّه‌ی دوری، نه دلی شاد در آن.

سرزمین‌هایی دور

جای آشوبگران.

کار شان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه‌ی آن می نشانید بهارش-

گلء با زخم جسد های کسان.

فکر می کردم در ره چه عبث

که از این جای، بیابانِ هلاك

می تواند گذرش باشد هر راهگذار

باشد او را دل فولاد اگر

وَ بَرَد سهل، نظر

در بد و خوب که هست

وَ بگیرد مشِکلهای، آسان

و جهان را داند

جای کین و کشتار

وَ خراب و خذلان.

ولی اکنون به همان جای، بیابانِ هلاك

باز گشت من می باید، با زیرکی من که به کار،

خواب پر هول و تکانی که ره‌آورد من از این سفرم هست و هنوز

چشم- بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد هستی‌ام را

همه در آتشِ برپا شده اش می سوزد.

از برای منِ ویرانِ سفرگشته مجالی دم اِستادن نیست

منم از هرکه در این ساعتء غارت‌زده‌تر

همه چیز از کف من رفته به در

دل فولادم با من نیست

همه چیز ام دل من بود و کنون می بینم

دل فولادم مانده در راه.

دل فولادم را بی‌شکی انداخته است دست آن قوم بداندیش

که گل‌اش گفتم: ”از خون و ز زخم“

وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم

ناروا در خون پیچان‌

بی‌گنه غلتان در خون،

دلِ فولادم را، زنگ کند دیگر گون.

 

۱۳۳۲

اشعار نیما یوشیج دل فولاد مرا نیما دل فولادم از نیما یوشیج شعر برف از نیما یوشیج شعر زردها بی خود قرمز نشده اند شعر ماخ اولا شعر نو لادبن و نیما یوشیج یوش مازندران

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.