نیما

علی نوری اسفندیاری

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یوش مازندران» ثبت شده است.

”ری‌ رّا“ صدا می آید امشب

از پشت ”کاچ‌ء“ که بنداب

برق سیاه تابش تصویری از خراب

در چشم می کشاند.

گویا کسی ست که می خواند،

اما صدای آدمی این نیست-

با نظمِ هوش‌ربایی، من

آواز های آدمیان را شنیده ام،

در گردش شبانیِ سنگین ز اندوه های من،

سنگین تر

وُ آواز های آدمیان را یکسر

من، دارم از بر.

یک شب درون قایق دلتنگ

خواندند آنچنان که من

هنوز هیبت دریا را

در خواب می بینم.

ری رّا- ری رّا

دارد هوا که بخواند

در این شب سیاه،

او نیست با خودش او، رفته با صداش اما

خواندن نمی تواند.

 

”قطعهٔ کوچک جنگل در میان مزارع برنج“

۱۳۳۱

ول کنید اسب مرا

راه توشهء سفرم را و نمد- زین ام را

و مرا ”هرزه درا“

که خیالی سرکش

به در خانه کشانده است مرا.

رَسَم از خطّه‌ی دوری، نه دلی شاد در آن.

سرزمین‌هایی دور

جای آشوبگران.

کار شان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه‌ی آن می نشانید بهارش-

گلء با زخم جسد های کسان.

فکر می کردم در ره چه عبث

که از این جای، بیابانِ هلاك

می تواند گذرش باشد هر راهگذار

باشد او را دل فولاد اگر

وَ بَرَد سهل، نظر

در بد و خوب که هست

وَ بگیرد مشِکلهای، آسان

و جهان را داند

جای کین و کشتار

وَ خراب و خذلان.

ولی اکنون به همان جای، بیابانِ هلاك

باز گشت من می باید، با زیرکی من که به کار،

خواب پر هول و تکانی که ره‌آورد من از این سفرم هست و هنوز

چشم- بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد هستی‌ام را

همه در آتشِ برپا شده اش می سوزد.

از برای منِ ویرانِ سفرگشته مجالی دم اِستادن نیست

منم از هرکه در این ساعتء غارت‌زده‌تر

همه چیز از کف من رفته به در

دل فولادم با من نیست

همه چیز ام دل من بود و کنون می بینم

دل فولادم مانده در راه.

دل فولادم را بی‌شکی انداخته است دست آن قوم بداندیش

که گل‌اش گفتم: ”از خون و ز زخم“

وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم

ناروا در خون پیچان‌

بی‌گنه غلتان در خون،

دلِ فولادم را، زنگ کند دیگر گون.

 

۱۳۳۲

ماخ اؤلا پیکره‌ی رود بِلند

می رود نا معلوم

می خِروشد هر دم

می جِهاند تن از سنگ، به سنگ

چون فراری شده ئی

”که نمی جوید راه‌- هموار“

می تَند سوی نشیب

می شتابد به فراز

می رود بی سامان

با شب تیره چو دیوانه، که با دیوانه.

رفته دیری ست به راهی کاو را ست

بسته با جویِ فراوان پیوند

نیست، دیری ست بر او کس نگران؛ وُ اوست در کار سِرائیدن گنگ 

و او فتاده ست ز چشم دگران

بر سر دامنِ این ویرانه.

با سرائیدن گنگ

آبش ز آشنائی ماخ اؤلا راست پیام

وز ره مقصد معلومش حرف.

می رود لیکن او

به هرآن ره که بر آن می گذرد

همچو بیگانه، که بر بیگانه.

می رود نامعلوم

می خِروشد هر دم

تا کجاش آبشخوَر

همچو بیرون شدگان از خانه.

 

۱۳۲۸

”ماخ اولا تنگه ئی است بر سر راه یوش“